روزهای برفی ...

ساخت وبلاگ
ظهر در خیابان دوباره درد قلب به سینه‌ام کوبید. این روزها این درد را شدیدتر و نزدیک‌تر به خود احساس می‌کنم. باران می‌بارید. نمی‌دانستم چکار باید بکنم. سوار یک تاکسی شدم تا اگر درد وخیم شد دستکم کسی باشد که مرا تا بیمارستان برساند. شاید هم مرگ آن تاکسی را برای من گرفته بود. با عجله و به تندی کیف دستی‌ام را گشودم و توی صفحه اول دفتر یادداشتم یک شماره تلفن نوشتم و زیر آن به حروف بزرگ قید کردم تماس اضطراری. بعد، کاغذ را از دفترچه یادداشت بریدم و روی کیفم طوری قرار دادم که هم دیده شود و هم نیفتد. بعد کف دستم را سمت چپ سینه جایی که درد فوران می‌کرد گذاشتم و بهش چنگ زدم و منتظر وخیم شدن اوضاع ماندم. شماره‌ی برادرم بود. لابد وقتی سر ساختمان داشت دستورهایی به کارگرها می‌داد و نکات فنی را بهشان گوشزد می‌نمود تلفنش زنگ می‌خورد. ابتدا جواب نمی‌داد. تلفن را از جیب برمی‌داشت، نگاهی به شماره ناشناس می‌انداخت و بعد در حالی که به صحبت با کارگرها یا رئیس پروژه می‌پرداخت تلفن را توی جیب می‌گذاشت و بعد یکی دو بار دیگر که زنگ می‌خورد کلاه ایمنی را از سر برمی‌داشت و گوشه‌ای دور از همه جواب می‌داد. خبر را که بهش می‌رساندند خیلی یکه نمی‌خورد. چرا که منتظر چنین روزی برای من بود. همیشه با نگرانی این را بهم گوشزد می‌کرد و با اینکه چندسالی بزرگتر از من بود بهم می‌گفت داداش و داداشِ پر از مهر را چنان بهم می‌گفت که چشمانم پر اشک می‌شد. بعد، فوری سوار اتومبیل خود می‌شد و خود را به بیمارستان محل بستری من می‌رساند.هر لحظه بر شدت باران داشت افزوده می‌شد. تاکسی پشت ترافیک آرام می‌راند. صدای برخورد قطرات درشت باران با سقف اتومبیل دلم را هم می‌زد. سابق این صدا را دوست داشتم اما در آن حالت نزار این صدا هیچ زیبای روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 69 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 22:12

پس از چند روز وقفه‌ی باران و باد، امروز آفتاب دمید. آسمان آبی شد و بهار روی سقف شهر نشست. صبح، گیاهِ گلدان فراموش شده جوانه زده بود. یک معجزه کوچک در مقیاس محلی. در باب ظرفیت عقل‌های خاموش انسان‌های فانی، که به شکم خود و آلت های تحقیر آمیز خود آویخته‌اند. امیدی به سبز شدن ساقه‌ی خشکیده نداشتم. چند هفته پیش موقع اسباب کشی از روی دلسوزی و رقت قلب تصمیم گرفته بودم هر چه گلدان هست جا بگذارم. تا بخشکند. بهرحال که روزی می‌خشکیدند. مثل ما که بهرحال روزی می‌میریم. نمی‌توانستم بگذارم ایشان هم مانند من خانه به دوش شوند. شرافتمندانه این بود که زندگی محقر زودتر پایان پذیرد تا اینکه ذره ذره دم در هر خانه‌ای کمی از آن بریزد و هیچ شود. چند روز بعد وقتی به خانه‌ی ترک شده سر زده بودم تمام گلدان‌ها را خشکیده و سرما زده یافته بودم. گیاهان طراوت خود را از دست داده بودند و به مشتی علف خشکیده و مرده بدل گشته بودند. مرگ در مزرعه‌های کوچک قابل حمل لانه کرده بود و از خود ردی از نیستی و بی‌معنایی به جا گذاشته بود. دلم گرفت. پاهایم سست شد و مرا پس زد. نشستم پای گلدان‌های خشک. ساقه‌ها را با دست نوازش می‌کردم و می‌گریستم. من عامل مرگ این زندگی های نحیف بودم. عامل این بدبختی های تشدید شده. فکر می‌کردم با مرگ به ایشان کمک می‌کنم. اما فقط به قاتلی سنگدل بدل شده بودم که خون زندگی تا ابد از دست‌های او پاک نمی‌شد. خود را موجود بیچاره‌ای یافته بودم که دست به تصمیمات اشتباه می‌زند. اشتباه زندگی می‌کند. اگر خوشحال باشد بیچاره‌ای است که دارد می‌خندد و اگر غمگین باشد بیچارگی تشدید می‌شود. در آن آپارتمان خالی از سکنه که هر صدایی پژواک فوق‌العاده‌ای داشت، در حال هق‌هق بودم. نوای ناله‌ها به دیوارها و سقف خانه برخورد روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 22:12